رمان مرشد و مارگریتا


داستان از یک روز گرم بهاری و از پارکی شروع می‌شود که در آن شاعر( بزدومنی) و منتقدی (برلیوز) مشغول گردش و صحبت در‌باره‌ی شعر ضدِ دینی که شاعر جوان سروده هستند.

درست معلوم نبود چه‌چیزی بزدومنی را وادار کرده بود شعر را آنطور که نوشته بود بنویسد: آیا استعداد فراوانش برای توصیفات عینی مسبب خطایش بود یا نادانی کاملش درباره‌ی مضمون شعر؟ به‌هرحال مسیح او کاملا زنده از آب در آمده بود؛ مسیحی که با وجود عیب‌های بسیارش، در واقع زنده بود.

اما برلیوز می‌خواست به شاعر ثابت کند که مسئله‌ی عمده این نیست که مسیح چه کسی بود و یا حتی خوب بود یا بد؛ بلکه مسئله این است که اساسا شخصی به نام مسیح وجود خارجی نداشته و تمام داستان‌های مربوط به او ساختگی محض‌اند و اسطوره‌ی صرف‌اند...

در حین این صحبت‌ها فردی که خارجی به نظر می‌رسد به آنان نزدیک می‌شود و موضوع صحبت را به‌دست می‌گیرد و از آنان درباره‌ی وجود ابلیس و زندگی پونتیوس پیلاطس می‌پرسد. این فرد که چهره‌ی خاص و پوششی خاص دارد در حین صحبت‌هایش  درمورد جلسه‌ی شب آنها پیش‌گویی‌هایی می‌کند که فورا به وقوع می‌پیوندد.

خارجی رو به آسمان، جایی که پرنده‌ها با احساس فرا رسیدن سرمای شب در پهنه‌ی آن به سوی کاشانه‌های خود پرواز می‌کردند، چهره درهم کشید و گفت: چون آنوشکا تابه‌حال نه‌تنها روغن گل آفتابگردان را خریده بلکه حتی آن را ریخته. پس آن جلسه امشب تشکیل نخواهدشد...

(خارجی) خنده‌کنان صحبت می‌کرد ولی نگاهی که به شاعر انداخت بی‌نشاط بود: کجاها که نبودم. تنها تاسفم این است که آنقدر نماندم که معنی شیزوفرنی را از پروفسور بپرسم. ولی شما ایوان نیکولاییچ( همان بزدومنی) معنی‌ حرف را خودتان از او یاد خواهید گرفت...

و این اتفاق سبب آغازماجراهایی‌است که در دو سه روز آینده اتفاق می‌افتد. مرد خارجی که خود را مسیو ولند معرفی می‌کند با گروه شیطانی‌اش نمایش جادوی سیاه خود را در شهر اجرا می‌کند و در پی آن، اتفاقات شگرف و عجیبی در شهر رخ می‌دهد که به سردرگمی پلیس می‌انجامد و گره کوری که هیچ گاه باز نمی‌شود.